کمی فکر کن
یکی بود، یکی نبود. یک روز کفشدوزک به خانهاش می رفت که صدای خندهی پروانه و زنبور را شنید، اما آن ها را ندید. کفشدوزک فریاد زد: « شماهاکجا هستید که من نمی توانم شما را ببینم؟» زنبور و پروانه، پر زدند و پیش کفشدوزک آمدند. پروانه گفت: «آنبالا! روی گل بودیم.» کفشدوزک به بالا نگاه کرد. گل خیلی بلند بود. کفشدوزک عقب عقب رفت و افتاد روی زمین. پروانه و زنبور به کفشدوزک کم کردند تا از زمین بلند شود. زنبور به او گفت: «این گل خیلی خوش بو است. شهید شیرینی هم دارد. تو هم بیا پیش ما.»
کفشدوزک گفت: «باشد! من هم می آیم.» بعد بال هایش را باز کرد تا بپرد روی گل اما هرچه کرد، نتوانست خیلی بالا برود. پروانه گفت: « پس این بال های تو به چه دردی می خورد!؟» کفشدوزک دوباره سعی کرد، اما ساقه ی گل خیلی بلند بود و کفشدوزک نمی توانست تا بالای آن بپرد. کفشدوزک گفت: «شما بروید. من نمی توانم بیایم.» زنبور خندید و گفت: «کمی فکر کن! حتماً یک راهی هست.» و کفشدوزک فکر کرد و فکر کرد. بعد با خوش حالی گفت:«می توانم!» پروانه و زنبور پرسیدند: «چه طوری؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 340صفحه 4