هوا کم کم داشت تاریک میشد ویزویزی خسته بود. برای همین هم پیش پروانه برگشت و
گفت:«پروانه جان! رنگ بالهایم را بشوی. من میخواهم مثل بقیهی زنبورها باشم .»
پروانه خندید و با قطرههای شبنم بالهای ویزویزی را شست. ویزویزی به کندو برگشت. وقتی
زنبورهای نگهبان او را دیدند با خوشحالی گفتند:«کجا بودی ویزویزی؟ نگرانت شدیم. یک پروانه
آمده بود و میگفت که اسمش ویزویزی است!» ویزویزی خندید و گفت :«حتماً آن پروانه
دلش میخواسته زنبور بشود!» ویزویزی
این را گفت و به کندو رفت و
خوابید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 232صفحه 6