بالهایرنگی
یکی بود، یکی نبود.
زنبور کوچولویی بود به اسم ویزویزی.
یک روز قشنگ بهاری، وقتی ویزویزی روی گلها پرواز میکرد و عسل جمع کرد، پروانه
را دید که روی یک گل نشسته و نقاشی میکشد. ویزویزی کنار پروانه رفت و
گفت:«پروانه جان! بالهای مرا رنگ کن. مثل پروانهها!» پروانه گفت:« ولی تو زنبور
هستی . زنبورها که بالهای رنگارنگ ندارند!» ویزویزی گفت:«ولی من میخواهم
تنها زنبوری باشم که بالهای رنگارنگ دارد!» پروانه قبول کرد و بالهای
ویزویزی را رنگارنگ کرد. مثل پروانهها! ویزویزی پرواز کرد و رفت به کندو تا
بالهایش را به بقیهی زنبورها نشان دهد. اما زنبورهای نگهبان اجازه ندادند
ویزویزی وارد کندو شود. آنها به ویزویزی گفتند:« پروانهها نباید به خانهی زنبورها
بیایند!» ویزویزی گفت:«بابا جان ! این من هستم! ویزویزی!»
اما نگهبانها گفتند:«نه! ویزویزی بالهایش رنگی نیست. زود از این جا
برو.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 232صفحه 4