
وسط مزرعه ایستاده بود. گفت: «کمی به ما کاه میدهی؟»
گفت: «و کلاهت را!» گفت: «و لباست را!»
خندید و گفت: «کاه و لباس وکلاهم را برای چه میخواهید؟»
جواب داد: «میخواهیم یک درست کنیم.»
گفت: «و ها را بترسانیم.» گفت: «اما ها از نمیترسند.»
و با ناراحتی گفتند: «نمیترسند؟ پس از چی میترسند؟» گفت: «از تمیزی! آنها آشغال را خیلی دوست دارند.» و به هم نگاه کردند، بعد هر دو باهم گفتند: «فهمیدیم! زباله!» آنها از خداحافظی کردند و به خانه برگشتند. بعد آشغالها را دریک کیسهی بزرگ ریختند. در آن را بستند. بعد توی گذاشتند. بوی بد رفت. ها هم رفتند.
و راحت راحت خوابیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 89صفحه 19