
که تازه به خواب رفته بود، با صدای از جا پرید و گفت: «چی شده؟» اما قبل از این که به او جواب بدهد، چندتا کثیف و بد شکل را دید که دور سرش میچرخند.
به گفت: «دیدی؟ اینجا پراز شده است.» گفت: «چه بوی بدی میآید. مگر آشغالها را توی نریختی؟» گفت: «چرا! مثل همیشه، آشغالها را ریختم توی .»
و نمیدانستند اینبوی بد از کجاست وچرا این همه به خانهشان آمده.
گفت: «باید یک فکری بکنیم و ها را از اینجا بیرون کنیم.»
گفت: «بیا درست کنیم!»
کمی فکرکردوگفت: «تو فکر میکنی ها از میترسند؟»
جواب داد: «شاید بترسند.»
و با عجله به طرف مزرعهی نزدیک خانهشان رفتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 89صفحه 18