
آقا کوچولو و کفشهای کهنه
فریبا کلهر
کفشهای آقا کوچولو خیلی کهنه شده بود.
آقا کوچولو تا عید صبر کرد. عید که شد یک جفت کفش مشکی قشنگ خرید.
حالا با کفشهای کهنه چه کار باید میکرد؟!
آقا کوچولو فکر کرد کفشهای کهنه را توی زباله بگذارد.
اما همین که خواست این کار را بکند، کفشها به حرف آمدند.
لنگهی پای راست گفت: «با ما این کار نکن. ما دوست نداریم قاطی زبالهها بشویم.»
لنگهی پای چپ گفت: «ما کفش هستیم. هنوز به درد میخوریم. ما را توی آشغالها نینداز.»
آقا کوچولو گفت: «نه این که شما را دوست نداشته باشم. اما چه کارکنم! خیلی کهنه شدهاید!»
لنگه پای راست گفت: «یادت میآید توی برف و سرما پاهایت را گرم نگه میداشتیم؟»
آقا کوچولو گفت: «بله! یادم هست. اگر شما نبودید، در زمستان پاهایم یخ میکرد.»
لنگهی پای چپ گفت: «یادت می آید توی گرمای تابستان پاهایت را خنک نگه میداشتیم؟»
آقا کوچولو گفت: «بله! یادم هست. اگرشما به پایم نبودید، پاهایم روی خیابان داغ میسوخت.»
لنگه پای راست گفت: «پس به خاطر آن روزها که به تو کمک کردیم، ما را قاطی زبالهها نینداز.»آقا کوچولو قبول کرد. اما دو لنگه کفش کهنه بهچه دردش میخورد.
آن شب آقا کوچولو خیلی فکر کرد. صبح که شد، کفشهای کهنه را توی کیسهای انداخت و از شهر بیرون رفت. بیرون شهر که رسید، کفشها را کنار تخته
سنگی گذاشت و به آنها گفت: «چند وقتی پیش، دو تا موش در خانهی
من زندگی میکردند من آنها را گرفتم و آوردم اینجا ول کردم!
فکر میکنم شما خانههای گرم و نرمی برای آنها میشوید!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 89صفحه 4