فرشته ها
روز جشن ورود امام به ایران بود. دایی عباس گفت که در میدان نزدیک خانه، آتش بازی است، برویم تماشا. من و حسین خیلی خوش حال شدیم. پدر بزرگ گفت:« شما بروید من و مادر بزرگ می مانیم.» دایی گفت:« نه همه با هم می رویم.» مادر بزرگ گفت:« من می مانم و برایتان شام درست می کنم. شما بروید.» مادرم گفت:« همه با هم می رویم و بعد برای شام نیمرویی می خوریم. ما بدون شما نمی رویم.» من و حسین کفش هایمان را پوشیدیم و منتظر شدیم تا پدر بزرگ و مادر بزرگ هم بیایند. گفتم:« دایی ! ما برویم، آن ها بعداً می آیند.» دایی عباس گفت:« همه با هم می رویم.» گفتم:« پدر بزرگ و مادر بزرگ آهسته راه می روند. دیر می شود. برویم.» مادرم گفت:« دیر نمی شود. زودتر رفتن ما بی احترامی به آن هاست. همه با هم می رویم.» من و حسین روی پله ها نشستیم. مادر بزرگ چادرش را سر کرد وگفت:« شما تندتر بروید. من و پدر بزرگ یواش یواش می آییم. مادرم دست مادر بزرگ را گرفت و گفت:« همه با هم می رویم. بالاخره پدر بزرگ هم آمد و همه با هم راه افتادیم. صدای آتش بازی می آمد و آسمان پر از نورهای رنگارنگ می شد. پدر بزرگ و مادر بزرگ به آسمان نگاه می کردند و می خندیدند. دایی عباس گفت:« روزی که امام بعد از سال ها دوری و انتظار به ایران برگشتند، برادر بزرگ تر شان همراهشان بودند. موقع پیاده شدن از هواپیما، امام آن قدر صبر کردند که اول برادرشان از هواپیما خارج شوند. امام همیشه به دیگران احترام می گذاشتند مخصوصاً به کسانی که بزرگ تر بودند.» مادر بزرگ می خندید، پدر بزرگ هم می خندید. من خیلی خوش حال بودم که پدر بزرگ و مادر بزرگ هم با ما آمدند. دست آنها را گرفتم و همه با هم به تماشای جشن و آتش بازی رفتیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 321صفحه 8