به طرف لانه
پیشی در انبار
چند روز بود که پیشی، توی انبار، یک گوشه ی گرم و نرم، چند تا بچه به دنبا آورده بود. بچه گربه ها، خیلی کوچولو بودند و پیشی می ترسید آن ها را تنها بگذارد. برای همین هم این چند روز، اصلاً از جایش تکان نخورده بود و خیلی خیلی گرسنه بود. وقتی بچه گربه ها حسابی شیر خوردند و سیر شدند و خوابیدند؛ پیشی تصمیم گرفت از انبار بیرون برود و چیزی برای خوردن پیدا کند. پیشی آرام از انبار بیرون آمد و به دنبال غذا، این طرف و آن طرف را بو کشید. ناگهان بادی وزید و در انبار بسته شد. پیشی بی چاره ماند بیرون انبار و بچه گربه های کوچولو ماندند توی انبار. پیشی، هرچه میومیو کرد. هرچه پنجه به در کشید، در باز نشد که نشد. ناگهان ، صدایی شنید. صدا از توی انبار بود. این صدای موشی بود که فریاد می زد:« پیشی جان! این قدر پنجه به در نکش! در باز نمی شود.» پیشی با ناله گفت:« بچه گربه ها تنها هستند. اگر
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 321صفحه 4