با تعجب پرسیدند:« علامت یعنی چه؟» گفت:« یک نشانی!فهمیدم! بیایید یک دست کنیم. همین جا، نزدیک لانه ی شما! وقتی که بهار برگردم، را می بینم و شما را پیدا می کنم.» و از این فکر خیلی خوششان آمد، بعد با کمک هم درست وقتی که رفت، و هم به خواب رفتند. زمستان گذشت و بهار شد. برگشت. را ندید. و را بیدار کرد و گفت:« بالاخره بهار شد!» و بیرون دویدند تا را ببینند. اما آن جا نبود. پرسید:« پس کو؟» گفت:« بهار شد. هم آب شد!» پرسیدند:« پس تو چه طور ما را پیدا کردی؟» خندید و گفت:« از روی یک دماغ هویجی که جلوی خانه تان افتاده بود!» با خوشحالی هویج را گاز زد و گفت:« چه دماغ خوش مزه ای!» و به این حرف او غش غش خندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 317صفحه 19