فرشته ها
مادرم که لیوان ها را پر از شربت کرد ، دایی عباس آمد و آن ها را برد. گفتم:« این همه شربت را برای چه درست کردید؟» مادرم گفت:« برای عزاداران امام حسین (ع).» همین موقع حسین آمد و از مادرم شربت خواست. مادرم لیوان ها را گذاشته بود توی سینی تا آن ها را پر از شربت کند. حسین دستش به سینی خورد و تمام لیوان ها افتادند روی زمین. اما نشکستند، چون همه ی شان پلاستیکی بودند. به حسین گفتم:« برو برای خودت بازی کن!» حسین حرف مرا گوش نکرد و دامن مادرم را گرفت و پیش او ماند. مادرم به او یک لیوان شربت داد، بعد مجبور شد تمام لیوان هایی را که روی زمین افتاده بودند، دوباره بشوید. او به من گفت:« بهتر نیست تو و حسین بروید و بازی کنید؟» گفتم:« من هم می خواهم کمک کنم.» مادرم به حسین نگاه کرد و گفت:« اگر تو سر حسین را گرم کنی که بازیگوشی نکند کمک بزرگی کرده ای.» گفتم:« می خواهم مثل شما یک کار مهم بکنم.» مادرم کمی فکر کرد و گفت:« یک کار مهم! خب، تو و حسین لیوان هایی را که شسته ام خشک کنید و دوباره توی سینی بچینید!» من خیلی خوشحال شدم. این یک کار مهم بود. پذیرایی از عزاداران اما حسین ( ع) و کمک به مادرم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 317صفحه 8