مترسک
زمستان بود و مترسک هنوز ایستاده بود. آهی کشید و گفت:« بالاخره زمستان آمد !» عقاب روی سر مترسک چرخی زد و گفت:« هنوز که این جا ایستاده ای !» مترسک گفت:« باید به مزرعه ی آن طرف رودخانه بروم.» عقاب پرسید:« آن جا چه کار داری؟» مترسک گفت:« آن جا یک دوست دارم . موش کوچکی در انباری مزرعه ای آن طرف رودخانه، زندگی می کند. قول داده ام که زمستان پیش او بروم.» عقاب گفت:« پس برو !» مترسک گفت: « چشم های من زغالی است و با آن ها نمی توانم جایی را ببینم.» عقاب گفت:« من چشم های تو می شوم و با تو می آیم.» مترسک خندید و گفت: پاهایم چوبی است. چه طور با این پای چوبی راه بروم؟» ناگهان خرگوش از پشت بوته ها فریاد زد:« اگر عقاب قول بدهد که مرا نخورد، من پاهای تو می شوم.» عقاب گفت:« قول می دهم. بیا تا مترسک را پیش موش ببریم.» خرگوش در حالی که از ترس می لرزید، از پشت بوته ها بیرون آمد و مترسک را بر دوش گرفت. عقاب راه را نشان می داد و خرگوش و مترسک به دنبال او می رفتند. آنها خیلی زود به رودخانه رسیدند. خرگوش گفت:« حالا
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 317صفحه 4