چه کار کنیم؟» مترسک گفت:« حالا نوبت من است ! قایق تو می شوم.» مترسک رفت روی آب. خرگوش بر سینه اش نشست و عقاب پای چوبی او را به چنگال گرفت و پرواز کرد و آن ها را با خودش به آن طرف رود برد. باز خرگوش، پای مترسک شد و عقاب، چشم های او. آن ها رفتند و رفتند تا به انبار رسیدند. موش با دیدن عقاب، از ترس گوشه ای پنهان شد. مترسک فریاد زد:« او چشم های من است. نترس !» موش بیرون آمد و به عقاب و خرگوش و مترسک سلام کرد. مترسک تمام زمستان را پیش موش ماند، در انبار گرم و نرم او. اما موش و مترسک تنها نبودند. عقاب و خرگوش هم بودند، چشم ها و پاهای مترسک.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 317صفحه 6