دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
قصه های پنج انگشت
· مصطفی رحماندوست
انگشت شست من کپلم، گربه ی نازی داشتم سر به سرش می گذاشتم.
اما یه روز گربه ی من، رفت و دیگه نیامد
حوصله ام سر آمد
این جا و آن جا، همه جا، دنبال گربه گشتم
گربه را پیدا کردم
فریاد و غوغا کردم
انگشت اشاره:« گربه تو، تو انباری یه گوشه خوابیده بود.
سه بچه زاییده بود!»
بقیه انگشت ها:« یک و دو و سه ، به به به خدایا!
یک و دو سه، چه خوشگلن ماشاالله
انگشت شست:« چند روز من چهار تا گربه دارم
بازی با اون ها شده کار و بارم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 297صفحه 27