طرف هم پرت کردند. بعد زیر درخت نشستند و خوراکی خوردند. روز بعد وقتی درخت از خواب بیدار شد، چند موش بزرگ را دید که توی خوراکی ها دست و پا می زدند. درخت فریاد زد:« وای ... موش ... باید از این جا بروم. اگر این جا بمانم ، فردا حتماً میوه ی موش می دهم!»
شاخه هایش را تکان داد و خودش را بالا کشید و یک دفعه ترق ... درخت صدایی کرد و از زمین جدا شد و آهسته آهسته بالا رفت.» باد وزید و درخت را با خود برد. کمی بعد، درخت روی تپه ی بلندی بر زمین نشست . آسمان آبی بود. زمین بوی خوبی می داد. درخت تکانی خورد و آلوهای طلایی رنگی بر شاخه هایش سبز شد. درخت نفس عمیقی کشید و با خوش حالی به آلوهای آب دارش نگاه کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 297صفحه 6