....... گفت مرا نخور ...... گفت:« مرا نخور!» ...... رفت توی صدفش و آرام گفت:« مراهم نخور.» اما ....... آن قدر ترسیده بود که نمی تواسنت حرفی بزند. ... به .. گفت:« پس تو را می خورم!» ...... گفت:« نه!........ را نخور، مرا بخور.» ....... گفت:« برای من فرقی نمی کند پس آماده باش. ...... گفت من آماده ام!» ......... و ......... و ........ و ........با ترس و لرز به ...... و .. نگاه می کردند. ........ زبان درازش را بیرون آورد تا .......... را یک لقمه کند که ناگهان ... نیش تند و تیزش را در زبان ........ فرو کرد ..... دادش به هوا رفت و افتاد توی آب!.......... گفت:« بیا ......... جان! بیا مرا بخور!» اما ......... با تمام سرعت شنا کرد و از آن جا دور شد، با رفتن او دوباره جشن شادی شروع شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 297صفحه 19