فرشته ها
مادرم سرما خورده بود. خانم همسایه آمد تا به ما سربزند. مادرم خوابیده بود. خانم همسایه پرسید:« ناهار دارید؟» گفتم:« مادرم خوابیده. نمی دانم ناهار داریم یا نه.» مادرم بیدار شد وگفت:« بفرمایید تو، خانم همسایه آمد توی خانه و گفت:« الان برایت سوپ درست می کنم تا بخوری و بهتر بشوی.» مادرم گفت:« برایتان زحمت می شود.» اما خانم همسایه رفت توی آشپزخانه و مشغول درست کردن سوپ شد. او چای هم دم کرد و برای مادرم چای ریخت و گفت:« باید زود خوب شوی!»
بالاخره سوپ آماده شد. او برای من و مادرم غذا کشید. بعد چادرش را سر کرد که برود. مادرم گفت:« بمان و از این سوپ بخور!» خانم همسایه گفت:« نه ، باید بروم و به بچه ها غذا بدهم.»
مادرم گفت:« پس یک ظرف از این سوپ برای خودتان ببر.» خانم همسایه تشکر کرد و یک ظرف پر از سوپ با خودش برد. به مادرم گفتم: چه سوپ خوش مزه ای! کاش همه اش را برای ما می گذاشت و هیچ چیزی نمی برد!»
مادرم گفت:« این دستور پیامبر ما است که می گوید اگر کسی برای شما غذایی را درست کرد. حتماً به همراه او آن غذا را بخورید. حالا که او نمی توانست پیش ما بماند و با ما غذا بخورد، باید از غذایی که زحمت کشیده و درست کرده بود به خانه اش می برد.»
مادرم خیلی زود حالش خوب شد. ما یک همسایه ی مهربان داریم. من یک مادر مهربان دارم و همه ی ما یک پیامبر مهربان داریم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 294صفحه 8