فرشتهها
روز تولد حضرت علی (ع)بود و همهی ما به خانهی پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودیم. پدرم یک جعبهی بزرگ پر از شیرینی خریده بود.دایی عباس هم برای همه بستنی خریده بود.
توی حیاط نشسته بودیم وبستنی وشیرینی میخوردیم که در زدند.همسایهی مادربزرگ میخواست بچهاش را به دنیا بیاورد.
دایی عباس و مادرم با ماشین دایی عباس، همسایهی مادربزرگ را به بیمارستان بردند. ما همه منتظر بودیم تا آنها برگردند. مادرم از بیمارستان تلفن زد و گفت که خانم همسایه یک پسر به دنیا آورد!
ما همه خوشحال شدیم و به یاد روزی افتادیم که حسین به دنیا آمده بود. شب، مادر و دایی عباس به خانه برگشتند. دایـی گفت: «پس بستنی من کو؟!»
من و پدرم پدربزرگ به هم نگاه کردیم و خندیدیم. پدرم گفت:«دیر آمدی، همه را خوردیم!» مادربزرگ دایی عباس را بوسید و گفت: «شوخی میکنند! من بستنی تو را نگه داشتهام»
اسم بچهی همسایهی مادربزرگ را علی گذاشتند، چون او روز تولد حضرت علی(ع)به دنیا آمده بود. روزی که همه شاد بودند، هم مردم روی زمین، هم فرشتههای آسمان.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 244صفحه 8