خرگوش به طرف درختی که میمون روی آن خانه داشت رفت و گفت: «ای میمون شیطان! چرا لباسهای مرا روی زمین انداختی؟»
میمون گفت: «من این کار را نکردهام.»
همین موقع باد تندی وزید و چند تا از لباسهای خرگوش را هم با خودش به هوا برد!
میمون و خرگوش به هم نگاه کردند و هر دو با هم خندیدند. کلاغ هم با یک قالب صابون پیش آنها آمد و گفت: «حالا معلـوم شد چه کسی لبـاسها را روی زمین انداخته!»
میمون به خرگوش خانم کمک کرد تا دوباره لباسهایش را بشوید. کلاغ هم بی کار نماند و لباسهای شسته شده را یکییکی روی طناب پهن کرد. اما این دفعه خرگوش خانم به همهی لباسها گیره زد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 244صفحه 6