َ
پدرمن...
پدر من یک تاکسی دارد.
او رانندهی تاکسی است و هر روز از صبح تا شب مسافرها را جایی به جای دیگر میرساند. پدر من برای خوردن ناهار به خانه میآید.
او این روزها، خیلی زود ناهارش را میخورد و دوباره سرکاربرمیگردد.
پدرم میگوید: «روزهای نزدیک عید مسافر زیاد است. چون همه برای خرید به خیابان میآیند.»
چند روز پیش، مادرم به پدرگفت: «اگروقت کردی ما را هم برای خرید ببر!»
پدر خندید و گفت: «چشم!»
اما هنوز وقت نکرده تا ما را برای خرید ببرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 226صفحه 22