فرشتهها
من سه سوره قرآن را میتوانم از حفظ بخوانم.
یک روز به حسین گفتم: «بیا تا به تو قرآن یاد بدهم.» حسـین خـیلی خـوشحال شد. او فکر کرد باید قرآن را بیاورد. گفتـم: «نه حسین جان! من سورههای قـرآن را از حفظ میخوانم. تو هم تکرار کن تا یـاد بگیـری.» من به حسیـن نگفتم که هنوز نمیتوانم از روی قرآن بخوانم، چون به مدرسه نرفتهام. حسین خیلی کوچک است و این چیزها را نمیفهمد! من و حسین گوشهی اتاق نشستیم و من شروع کردم به خواندن یک سـورهی قرآن. حسیـن هم هـر چه را مـن میگفتم آرام،آرام تکـرار میکرد. او خیلی دلش میخواست مثل من بتواند قرآن را از حفظ بخواند ولی چون کوچولو بود باید بیشتر سعی میکرد.
همین موقع، پدربزرگ و مادر و دایی عباس صدای ما را شنیدند و به اتاق آمدند.پدر بزرگ مرا بوسید و گفت: «آفریـن بـه تـو! آفـریـن بـه تـو کـه به حسین قرآن را یاد میدهی. خدا از تو راضی باشد. خدا پـشت پـنـاهـت باشـد.» مـادر و دایـی عباس هم به من آفرین گفتند. بعد حسین اولیـن آیهای را که یاد گرفته بود خواند. همه از این کار من خوشحال بودند. حسین قرآن میخواند و فرشتهها میخندیدیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 226صفحه 8