گربه جیغ میکشید و میدوید. سگ پارس میکرد و میدوید و پیرمرد با سطل، لنگ لنگان به دنبال آنها میدوید.
پیرزن روی پلهها نشست وآنها را تماشا کرد.
ناگهان زنبور از بینی گاو بیرون آمد. گاو آرام گرفت. گربه پرید بالای دیوار و سگ گوشهای نشست. پیرمرد پایش را از سطل بیرون آورد.
پیرزن گفت: «خـستـه نباشی!» پیرمرد کنار او نشست و گفت: «خسته شدیم. بیا کمی چای بخوریم!» بعد هر دو قاهقاه خندیدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 226صفحه 6