خستهنباشی!
یکی بود یکی نبود.
پیرمرد و پیرزنی در یک روستای زیبا زندگی میکردند.
یک روز پیرزن به پیرمرد گفت: «عید نزدیک است. کـمـک کـن تا خـانـه تـکانی کنیم.» پیرمرد با بیحوصلگی گفت: «باشد! تو خانه را تـمیـز کن. من هم طویله و مزرعه را مرتب میکنم.» پیرزن و پیرمرد شروع به کار کردند.
مرد به طویله رفت. گاو را بیرون آورد تا کمی شیر بدوشد و بعد طویله را تمیز کند. پیرمرد مشغول دوشیدن شیر شد. ناگهان یک زنبوربزرگ رفت توی سوراخ بینی گاو. گاو فریادی کشید و ازجا پرید.
دمش خورد به صورت پیرمرد. پیرمرد پایش رفت توی سطل شیر و افتاد روی زمین. گربه روی دیوار بود. پایین پرید تا شیری را که روی زمین ریخته بود بخورد. سگ او را دید و به دنبالش دوید.
پیرزن سروصدا شنید و ازخانه بیرون آمد. بعد همه جا را به هم ریخته و آشفته دید. گاو فریاد میزد و میدوید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 226صفحه 4