فرشتهها
یک روز دایی عباس و دوستش به خانهی ما آمدند. حسین پـیـش ما بود و دایـی میخواست او را به خانه ببرد. من با دیدن دایی عباس و دوسـت او جـلو رفـتم و سلام کردم. اما حسین از دوست دایی عباس خجالت کشید و پشت سرمن پنهان شد. دایی و دوست او جواب سلام مرا دادند. بـعد دوسـت دایـی عـباس دسـت حسین را گرفت و گفت: «سلام!» اما حسین جواب نـداد و خندیـد. گفتم: «شما بزرگتر هستید. چرا شما به حسین سلام میکنید؟ این بچـه باید به شمـا سلام کند!»
دوست دایی گفت: «امام همیشه در سلام کردن جلوتر از دیگران بودند. هروقت با کسی روبهرو میشدند قبل از این که آنها سلام کنند، امام سلام میکـردند. حتی اگر با بچهها هم روبه رو میشدند باز امام زودتر سلام مـیکردند.» حسین را به اتاق بردم و به او گفتم: «اگر به دوست دایی عباس سلام کنی وازاوخجالت نکشی، به دایی میگویم تو را با خودش نبرد و شب پیش ما بمانی!»
حسین از این حرف من خیلی خوش حال شد.ازاتاق بیرون رفـت و بـه دوسـت دایی سلام کرد. همه خندیدند و به حسین، آفرین گفتند.
آن شب حسین در خانهی ما ماند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 225صفحه 8