همهی رنگهای دنیا
یک روز قشنگ آفتابی، لاک پشت از تخم بیرون آمد. چشمهایش را باز کرد و دوروبرش را تماشا کرد. دنیا خیلی قشنگ بود. پرازرنگ بود، گلهای زرد و قرمز، چمنهای سبز،آسمان آبی!
لاک پشت از این که به دنیا آمده بود خیلیخیلی خوشحال بود، اما کمی که گذشت هوا تاریک شد. آسمان آبی رفت و سیاهی شب از راه رسید.لاک پشت با تعجب هـمه جا را نگاه کرد. از رنگهای قشنگ دنیا خبری نبود و همه جا تاریک و سیاه شده بود.
لاک پشت، سنجاب را دید که با عجله به طرف خانهاش میرود. از او پرسید: «تو میدانی رنگهای دنیا کجا رفتهاند؟» سنجاب گفت: «خورشید آنها را با خـودش مـیبرد. وقـتـی برگردد، رنگها را هم با خودش میآورد.»
لاکپشت گفت: «خورشید کجاست؟» سنجاب جواب داد: «شبها پشت تپـهها میرود، آن دور دورها!» سنجاب رفت ولاکپشت تصمیم گرفت به سراغ خورشید برود و رنگهای دنیا را از او پس بگیرد.او آرام،آرام به طرف تپهها رفت. اوتمام شبراراه رفت و بالاخره به بالای تپه رسید و فریاد زد: «خورشید! برگردد و رنگهای دنیا را پس بده!» ناگهان نور وگرمای خورشید را روی صورتش احساس کرد. خورشید صدای او را شنیده بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 225صفحه 4