درخت گربه جوجه پرنده
وقتی پرنده نبود
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک لانه، بالای بود. توی لانه نبود. کوچولو، تنها توی لانه بود. یواش یواش به لانه نزدیک میشد که او را دید و شاخههایش را تکان داد تا پایین بیفتد. اما و هر دو با هم افتادند پایین، روی علفهای نرم. ، صدای جیک جیک را شنید اما او را ندید. خیلی کوچولو بود. لای علفها پنهان شده بود. باز هم شاخههایش را تکان داد و یک عالمه برگ ریخت روی سر ! حالا کار خیلی سخت شده بود! او برگها را این طرف زد و آن طرف زد اما باز هم را پیدا نکرد. یک مرتبه، زیر برگ تکان خورد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 462صفحه 20