فروزنده خداجو
خواب تنبل
خواب یک گوشه افتاده بود و خروپف میکرد. شب از راه رسید. یک مشت آب برداشت و توی صورت خواب پاشید. خواب از جا پرید و گفت:«چی شده؟ چه خبر شده؟» شب گفت:«ای تنبل! زود بلند شو و راه بیفت! پشت آن کوه بلند، یک خانه است. توی آن خانه، یک دختر کوچولوی تب دار، به تو احتیاج دارد.» خواب چیزی نگفت. دوباره سرجایش ولو شد و خروپفش هوا رفت. شب کمی فکر کرد. بعد سنجاقی برداشت و کف پای خواب را قلقلک داد. خواب از جا پرید. یک عالمه گنجشک از چشمهایش بیرون پریدند. شب گفت:«بلند شو... اگر دیر برسی، دختر کوچولوی تبدار، بیشتر درد میکشد. بیشتر غصه میخورد.» خواب باز هم چیزی نگفت. دوباره سرجایش افتاد و خرپف کرد. شب عصبانی شد. دهانش را به گوش خواب چسباند و فریاد زد:«عیبی ندارد! خودم میروم و آنقدر برای دختر کوچولو قصه میگویم تا دردش را فراموش کند. اما این را بدان که یک خواب بیموقع به درد هیچکس نمیخورد.» شب این را گفت و به راه افتاد.
حرفهای شب، توی گوش خواب پیچید. خواب یک دفعه از جا پرید. شب را صدا زد. اما شب از آنجا رفته بود. خواب با عجله به دنبال شب دوید. آنقدر تند دوید که زودتر از شب به خانهی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 462صفحه 5