شب یلدا بود، بچهها دور میز نشسته بودند و به هندوانهی بزرگی که وسط سینی بود نگاه میکردند. پدر چاقو را برداشت و خواست هندوانه را ببرد که یک دفعه، صدایی گفت:«اینجا را نبر، قلب من است!» پدر آمد طرف دیگر هندوانه را ببرد، صدا گفت:«اینجا را نبر، سر من است!» خواست پایین هندوانه را ببرد، صدا گفت:«اینجا را نبر، پای من است!» پدر گفت:«پس کجا را ببرم؟» صدا گفت:«هیچجا را!» بعد بلند شد. خودش را تکان داد. از روی میز پرید پایین و راه افتاد و رفت.
بچهها با خوشحالی به هندوانه که داشت از در خانه بیرون میرفت نگاه کردند و خندیدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 462صفحه 19