دختر کوچولو رسید.
دختر کوچولو توی رختخواب دراز کشیده بود و آهسته ناله میکرد. خواب دلش گرفت. قلبش تاپ تاپ زد. گونهی داغ دخترک را بوسید و بیمعطلی پرید توی چشمهایش. همان موقع، شب از راه رسید. اما دختر کوچولو، راحت و آسوده خوابیده بودو دیگر ناله نمیکرد.
شب لبخند زد. اتاق پر از آرامش شب و خواب شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 462صفحه 6