سیب زمینی را خرد کرد. هویج را خرد کرد، هم کلم را خرد کرد. بعد همه را ریختند توی قابلمه و منتظر نشستند تا سوپ آماده شود. کمی بعد، بوی خوب سوپ همهجا پیچید. و و میخواستند سوپ را برای ببرند که از راه رسید و گفت:«چه بوی خوبی!» گفت:« سرماخورده. ما با هم این سوپ را درست کردهایم و میخواهیم به دیدنش برویم.» گفت:«من هم با شما میآیم!» بعد و و و به خانهی رفتند. از دیدن آنها خیلی خیلی خوشحال شد. گفت:«این سوپ را و و برای تو درست کردهاند. اما من میتوانم کاری کنم که تو بخندی و خوشحال باشی!» گفت:«چهطوری؟» دمش را مثل بادبزن تکان داد و راه رفت. همه از این کار او به خنده افتادند، مخصوصا از دیدن دوستانش خیلی خیلی خوشحال بود. آن روز و و و و دور هم نشستند و یک سوپ خوشمزه خوردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 459صفحه 21