فرشتهها
دیروز وقتی دایی عباس و حسین به خانهی ما آمدند، من با دیدن حسین، از خنده غش کردم. دماغ حسین باد کرده بود و روی آنهم دو تا چسب زده بودند. گفتم:«وای! حسین شبیه دلقکهای سیرک شده!» مادرم اصلا نخندید. دایی عباس هم نخندید. حسین دستش را روی دماغش گذاشت و گفت:«اوف!» من دوباره خندیدم و گفتم:«وای دایی! حسین چه خندهدار شده!» دایی عباس گفت:«حسین زمین خورد و بینیاش زخمی شد. خیلی گریه کرد. درد زیادی داشت.» مادرم حسین را بغل گرفت و به من گفت:«فکر نمیکنم خندیدن تو کار درستی باشد.» گفتم:«چرا؟!» مادرم گفت:«خنده و شوخی و شادی خیلی خوب است. اما پیامبر گفتهاند که هرگز به کسی نخندید و دیگران را مسخره نکنید. حسین بینیاش زخمی شده و درد میکند، اما تو به او میخندی. فکر میکنی کار درستی میکنی؟» حسین دوباره به بینیاش دست زد و گفت:«اوف!» گفتم:« ببخشید!» کار خوبی نکردم!» حسین را بغل کردم و گفتم:«بیا دماغت را بوس کنم تا زود خوب شود.» من دماغ حسین را آرام بوس کردم و او خندید. با خندهی او مادر و دایی عباس هم خندیدند. من همه را شاد کردم بدون اینکه کسی را مسخره کنم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 459صفحه 9