لباس دو رنگ
محمدرضا شمس
یک پرتقال بود که لباسش دو رنگ بود. سرخ و نارنجی بود. خیلی قشنگ بود. پرتقال لباسش را خیلی دوست داشت. شب که میشد، لباسش را در میآورد، تا میکرد و روی برگ درخت میگذاشت.
یک روز صبح از خواب بیدار شد، لباسش را ندید. خیلی ترسید. سرش را بالا کرد، از همسایهی بالایی اش پرسید:«خانم کلاغه! تو لباس مرا ندیدی؟» خانم کلاغه گفت:«نه ندیدم!»
سرش را پایین کرد. از همسایه پایینی پرسید:«خانم گنجشکه! تو لباس مرا ندیدی؟»
یک دفعه چشمش به لباسش افتاد. لباس سرخ و نارنجیاش، دست خانم گنجشکه بود. پرسید:«لباس من دست تو چهکار میکند؟»
گنجشک گفت:«خیلی ببخشید. دیشب عروسی خواهرم بود. آمدم لباست را بگیرم، دیدم خوابیدی. خیلی ببخشید. دلم نیامد بیدارت کنم. لباس را برداشتم و رفتم عروسی. خیلی ببخشید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 459صفحه 5