پنیر آورد و نان را آورد. آنها دور هم نشستند تا نان و پنیر و گردو بخورند. ناگهان چشمشان به افتاد که از آنجا میگذشت. گفت:«سلام جان! بفرما نان و پنیر و گردو!»
جلو آمد. یک تکه نان برداشت. روی آن یک تکه پنیر گذاشت و روی آن هم یک تکه گردو گذاشت. گفت:«میتوانی این همه را بخوری؟» گفت:«نه! این را به لانه میبرم. من بدون دوستانم هیچ چیز نمیخورم!» . گفت:«غذا خوردن در کنار دوستان خیلی خوشمزه است!» گفت:«برو به دوستانت بگو بیایند پیش ما!» گفت:«بله! بله! نان و پنیر و گردو زیاد است! به همه میرسد.»
اینطوری شد که و و در کنار یه عالمه مورچه نشستند و نان و پنیر و گردو خوردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 458صفحه 21