مرجان کشاورزی آزاد
آقا مرا جا گذاشتید!
یک روز، یک آقا، روزنامهای خرید. روی نیمکت پارک نشست و روزنامه را خواند. همهی عکسهای آن را هم نگاه کرد. جدول روزنامه را هم حل کرد. به ساعتش نگاه کرد. روزنامه را روی نیمکت گذاشت و رفت. روزنامه فریاد زد:«آقا! آقا! مرا جا گذاشتید!» اما آن آقا صدای روزنامه را نشنید. روزنامه بلندتر فریاد زد:«آقا! مرا هم ببرید. اینجا بمانم خیس و کثیف میشوم. من میتوانم قایق بشوم. میتوانم کلاه بشوم. میتوانم بادبادک بشوم، آقا!» نزدیک نیمکت یک سطل زباله بود. کاغذها و پلاستیکها و شیشههای توی سطل صدای روزنامه را شنیدند و از سروکول هم بالا رفتند تا ببینند این چهکسی است که میتواند قایق بشود، کلاه بشود، بادبادک بشود، و روزنامه را دیدند. یکی گفت:«اگر این همه کار بلد هستی، بیا پیش ما!» روزنامه پرسید:«پیش شما؟» بطری خالی گفت:«اینجا سطل زبالههای خشک است. بیا پیش ما خیلی خوش میگذرد!» روزنامه گفت:«نمیبینی پا ندارم؟! چهطوری بیایم توی سطل؟» یک تکه کاغذ گفت:«کمی این وری شو، بعد دوباره آنوری شو، تا بیایی پیش ما.» روزنامه کمی اینوری شد، کمی آنوری شد، اما افتاد پایین نیمکت. بعد با دلخوری گفت:«دیدید! حالا کثیف میشوم و به درد هیچ کاری نمیخورم!» یک ظرف پارهی پلاستیکی با زحمت خودش را بالا کشید و گفت:«هنوز که کثیف نشده ای، چرا داد و قال میکنی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 458صفحه 5