تا رفت. آرام آرام به آنها نزدیک میشد که هر دو ، را دیدند و هر کدام از یک طرف پا به فرار گذاشتند. یکی از اینطرف و دیگری از آنطرف. کمی اینطرف دوید، کمی آنطرف دوید . میخواست هر دو را بگیرد. کمی به دنبال این دوید کمی به دنبال آن دوید. خسته شد و نفسش بند آمد! اینطوری شد که هر دوتا فرار کردند و نتوانست هیچ کدام آنها را بگیرد.
دوباره به سراغ آمد و با خودش گفت:«یک بهتر از دوتا فراری است. اما بالای درخت بود. کنار نشسته بود و را تماشا میکرد. خندید و گفت:« جان! یادت باشد اگر دنبال دوتا بدوی، هیچ وقت، هیچ کدام آنها را نمیتوانی بگیری!» در حالی که به معنی حرف فکر میکرد، از آنجا رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 439صفحه 21