فرشتهها
دایی عباس و حسین به خانهی ما آمده بودند. حسین میخواست با من بازی کند. اما من میخواستم پیش دایی بمانم. پدرم گفت:«چرا نمیروی با حسین بازی کنی؟» گفتم:«حوصله ندارم. میخواهم اینجا پیش شما و دایی بمانم.» حسین لباسم را میکشید و میخواست با او بازی کنم. عصبانی شدم و گفتم:«لباسم را ول کن!» حسین شروع کرد به گریه کردن. پدرم گفت:«چرا با حسین مهربان نیستی؟» گفتم:«بیخودی لباس مرا میکشد.» دایی عباس به حسین گفت:«لباسش را نکش، ناراحت میشود، دستش را بگیر.» حسین دستم را گرفت اما هنوز داشت گریه میکرد. پدرم گفت:«میدانی خداوند آدمهای خوش اخلاق و مهربان را بیشتر از کسانی که بد اخلاق هستند دوست دارد؟» گفتم:«بله.» پدرم گفت:«تو الان خوشاخلاق هستی؟» به حسین نگاه کردم او گریه نمیکرد اما آب دماغش آویزان بود! من و پدرم و دایی عباس از دیدن او خندهمان گرفت. حسین هم از خندهی ما خندهاش گرفت. دایی عباس گفت:«خدا را شکر! انگار همه خوشاخلاق هستیم!»
من حسین را به دستشویی بردم و صورتش را شستم. او از من کوچکتر است و قدش به دستشویی نمیرسد. من از او بزرگتر هستم و با او خوشاخلاق و مهربانم. برای همین هم خدا مرا خیلی دوست دارد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 439صفحه 9