پادشاه که تابلو توی سرش خورده بود، شب و روز میگفت:«گولی... گولی....» و همهجا را روشن میدید.
حکیم باشی چند جور جوشانده به خورد پادشاه داد و یکی دوماه بعد پادشاه خوب شد و دیگر نگفت، گولی... گولی... اما هنوز همهجا را روشن میدید. برای همین خورشید هر شب با خیال راحت میرفت و غروب میکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 439صفحه 6