سرور کتبی
غروب ممنوع!
پادشاهی بود که از تاریکی میترسید و دلش میخواست همیشه روز باشد. یک روز رفت بالای کوه و یک تابلوی «غروب ممنوع!» روی کوه گذاشت. خورشید میخواست غروب کند اما پادشاه سوت زد:«سو و و ت!»
خورشید ترسید. پادشاه یک برگهی جریمه به خورشید داد و گفت:«اگر دوباره غروب کنی، تو را به سیاهچال میاندازم!»
خورشید از ترس چند روز غروب نکرد. اما روز چهارم، حس کرد که دارد از بیخوابی میمیرد. این بود که دستش را دراز کرد و تابلو را برداشت و پرت کرد توی قصر پادشاه. پادشاه داشت توی حیاط قصرش قدم میزد که یکدفعه، تابلو محکم به سرش خورد. پادشاه غش کرد! اما کمی بعد از جا بلند شد و گفت:«گولی ... گولی... گولی... چهقدر همهجا روشن است!»
حکیم باشی گفت:«وای! پادشاه قاطی کرده!»
خورشید همین که این را شنید، فوری رفت و غروب کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 439صفحه 4