فیروزه و باد عروسی کردند. توی عروسی آنها، همه رقصیدند. نهنگ رقص فشفشی کرد. ماهی، رقص باله باله کرد. دریا هم رقص بندری کرد.
دریا گفت:«باد جوان! نمیخواهی یک هدیه به فیروزه بدهی؟» باد رفت و یک برگ خشک برای فیروزه آورد. دریا گفت:«پسرجان! آخر برگ خشک هم شد هدیه؟!» باد جوان کمی فکر کرد و بعد رفت و یک بادبان برای فیروزه آورد. بادبان، فیروزهای بود.
فیروزه خندید. دست باد را گرفت و با او به آنطرف آبهای فیروزهای رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 432صفحه 6