سرور کتبی
فیروزه
یک قایق بود، اسمش فیروزه بود. فیروزه دوست داشت سفر کند، اما دلش نمیخواست تنهایی به سفر برود. یک روز یک خرچنگ به او گفت:«بیا برویم سفر!» خرچنگ جلو جلو رفت توی دریا. فیروزه هم رفت به دنبالش. خرچنگ چند قدم توی دریا رفت و گفت:«خب این هم سفر! تمام شد!» خرچنگ به ساحل برگشت و روی شنها دراز کشید. فیروزه گفت:«تمام شد؟ این که سفر نبود.»
روز بعد، یک موج آمد. موج گفت:«میخواهی سفر کنی؟ من تو را میبرم.» فیروزه پرید روی شانهی موج و با او همسفر شد. موج، تند دوید وسط دریا و معلق زد. فیروزه داد زد:«چه کار میکنی؟ حالا غرق میشوم!» موج گفت:«چهقدر نازک نارنجی هستی! تو یک قایقی اما به درد سفر نمیخوری.» فیروزه را روی کولش گذاشت و برد به ساحل. فیروزه غصهاش شد. میخواست گریه کند که ... هوهوهو ... یک باد جوان از راه رسید. دست فیروزه را گرفت و گفت:«با من بیا! فیروزه با باد رفت و به وسط دریا رسید. باد مهربان بود. بوی خوبی میداد. فیروزه گفت:«دلم میخواهد همیشه در سفر باشم.» باد گفت:«من هم همینطور!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 432صفحه 4