گفت:« که نمیتواند پرواز کند و دشت را ببیند. او فقط می تواند ساقهی را ببیند!» کنار نشست و گفت:«آخی! غصه نخور جان!» اما فقط غصه میخورد. ناگهان باد آرامی از کنار آنها گذشت و کوچکی را با خودش برد. گفت:«فهمیدم!» گفت:«چی را فهمیدی؟» گفت:« را سوار میکنیم و با خودمان به دشت میبریم!» گفت:«شما زورتان کم است! نمیتوانید.» گفت:«می توانیم اگر که همهی دوستان من بیایند.» گفت:«و همهی دوستان من!» آنوقت و دوستانشان را صدا زدند. روی نشست و یک عالمه و یک عالمه ، و را بلند کردند و به طرف دشت رفتند! خوشحال بود و می خندید. یک عالمه و یک عالمه ، از خوشحالی ، خوشحال بودند و می خندیدند .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 424صفحه 21