لوبیای سحرآمیز
یک روز وقتی که آقای دهقان، کیسههای پر از لوبیا را به شهر میبرد تا بفروشد، یک لوبیای کوچولو، از کیسه بیرون افتاد. آقای دهقان رفت و لوبیای کوچولو ماند. لوبیا با خوشحالی، سراغ مرغ پا کوتاه رفت و گفت:«سلام! من یک لوبیای سحرآمیز هستم! مرا بکار!» مرغ با نوکش لوبیا را زد و گفت:«لوبیای سحرآمیز! چه خندهدار! برو کنار و سربه سرم نگذار!» لوبیا رفت به سراغ گاو خال خالی و به او گفت:«سلام! من لوبیای سحرآمیز هستم! لطفا مرا بکار!» گاو قاه قاه خندید و گفت:«تو چه قدر بامزه و خندهداری! لوبیای سحرآمیز مال قصههاست. برو که خیلی کار دارم.» لوبیا رفت و رفت تا به پیشی رسید. به او گفت:«سلام من لوبیای سحرآمیز هستم! لطفا مرا بکار.» پیشی زد زیر خنده و گفت:«من هم غول چراغ هستم! برو فلفلی! برو که خیلی کار دارم!» لوبیا کم کم داشت خسته میشد که پسر دهقان را دید. جلو رفت و به او گفت:«سلام من لوبیای سحرآمیز هستم. لطفا مرا بکار!» پسر دهقان با خوشحالی لوبیا را از زمین برداشت و آن را در خاک نرم باغچه کاشت. چند روز گذشت. لوبیا سبز شد و از خاک بیرون آمد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 424صفحه 4