پسر دهقان خیلی خوشحال بود. چند روز دیگر هم گذشت و کمکم شاخههای سبز لوبیا پر از دانههای درشت شد. پسرک فریاد زد:«بیایید! بیایید و لوبیای سحرآمیز مرا ببینید!» مرغ پا کوتاه و گاو خالخالی و پیشی با عجله آمدند و شاخههای سبز و پر از دانههای لوبیا را تماشا کردند. مرغ پا کوتاه گفت:«کاش من هم یک لوبیای سحرآمیز داشتم.» پیشی گفت:«کاش به لوبیای کوچولو نمیخندیدم و خودم او را میکاشتم.» همین موقع، پسر دهقان، یک مشت دانهی لوبیا از جیبش بیرون آورد و گفت:«اینها همه لوبیای سحرآمیز هستند. اگر آنها را بکارید سبز میشوند!» گاو خال خالی و مرغ پا کوتاه و پیشی با خوشحالی لوبیاها را گرفتند و آنها را کاشتند. اینطوری شد که دهکدهی کوچک آنها پر شد از ساقههای پر دانهی لوبیای سحرآمیز!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 424صفحه 6