او روی یک درخت بود. شاخهی سوم، سمت راست. دوم! و به نشانی که داده بود رسیدند. اما خانه ی را ندیدند. گفت:«شاید اشتباه آمدهایم!» گفت:«نه باید همینجا باشد.» همین موقع، از توی ، بیرون آمد و گفت:«درست آمدهاید! خوش آمدید! این خانهی جدید من است!» و با تعجب به نگاه کردند. گفت:«بفرمایید ناهار!» گفت:«کدام ناهار؟» گفت:«ما که ناهار را نمیبینیم!» گفت:«این ، هم خانهی من است. هم ناهار و شام و صبحانهام! وقتی تمام شود، به یک خانهی جدید میروم!» و غشغش خندیدند و همراه مشغول خوردن شدند! راستی که خانهی جدید ، هم خوشبو بود، هم خیلی خیلی خوش مزه بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 422صفحه 21