قویترین
یکی بود، یکی نبود. یک روز وقتی که کفشدوزک روی برگ یک گل نشسته بود، پرندهای را دید که با منقار باز به طرفش میآید. کفشدوزک ترسید که پرنده او را بگیرد و بخورد. از روی برگ سُر خورد و افتاد لای علفها و در حالی که چشمهایش را بسته بود و فریاد میزد:«من قوی نیستم. من میترسم.» موش او را دید و پرسید:«از چی میترسی؟» کفشدوزک گفت:«از پرنده!» موش گفت:«اما من قوی هستم! همین جا پیش من بمان. من از تو مراقبت میکنم!»کفشدوزک نفس راحتی کشید و کنار موش ماند. موش خیلی شجاع و قوی بود. ناگهان از لابهلای علفها، سر و کلهی گربه پیدا شد. موش تا چشمش به گربه افتاد، پا به فرار گذاشت. کفشدوزک گفت:«کجا میروی؟ تو که شجاع و قوی هستی؟» موش در حالی که میدوید فریاد زد:«قویترین موش هم همیشه از گربه میترسد!» کفشدوزک هنوز در فکر حرفهای موش بود که دوباره پرنده را دید. کفشدوزک از لابهلای علفها پر زد و رسید به گوسفند. گوسفند گفت:«چی شده کفشدوزک از چی ترسیدهای؟» کفشدوزک گفت:«از پرنده او
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 422صفحه 4