فرشته ها
من و حسین توی حیاط با بچه گربهها بازی میکردیم که به حسین گفتم:«من میروم برایشان شیر بیاورم تا بخورند!» حسین پیش گربهها ماند و من رفتم توی خانه. مادرم در آشپزخانه بود. تا مرا دید عصبانی شد و گفت:«با کفش توی خانه آمدی؟!» گفتم:«برای بچه گربهها شیر میخواهم.» مادرم گفت:«میدانی که نباید با کفشهای کثیف توی خانه بیایی. فرش کثیف میشود. ما این جا نماز می خوانیم.» گفتم:«می خواهم زود برگردم.» مادرم در حالی که کفشهای مرا در میآورد گفت:«وقتی میخواهیم نماز بخوانیم، وضو میگیریم تا تمیز باشیم. لباس تمیز میپوشیم و باید روی زمین تمیز جانماز را پهن کنیم. خدا تمیزی را دوست دارد. حالا متوجه شدی چرا نباید با کفش توی خانه بیایی؟» گفتم:«بله.» مادرم توی یک ظرف شیر ریخت و به من داد. بعد مشغول تمیز کردن فرش شد. شیر را برای بچه گربهها بردم و به مادرم قول دادم که هیچوقت با کفشهای کثیف توی خانه نروم.
خدا خانهی تمیز ما را خیلی دوست دارد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 422صفحه 8