میخواهد مرا بخورد.» گوسفند گفت:«همینجا پیش من بمان من از تو مراقبت میکنم.» کفشدوزک گفت:«تو از پرنده و گربه نمیترسی؟» گوسفند خندید و گفت:«نه! من از آنها قویتر هستم!» کفشدوزک نفس راحتی کشید و پیش گوسفند ماند. ناگهان از پشت تپه گرگ بزرگی به طرف گوسفند آمد. گوسفند در حالی که بع بع میکرد، پا به فرار گذاشت و رفت به طرف گله. کفشدوزک گفت:«کجا میروی؟ تو که گفتی قوی هستی!» گوسفند در حالی که میدوید فریاد زد:«حتی قویترین گوسفند هم از گرگ میترسد!»
کفشدوزک با خودش گفت:«شاید من قویترین کفشدوزک هستم! چون قویترین کفشدوزک هم از پرنده میترسد!» بعد پشت علفها پنهان شد.
پرنده هر چه گشت نتوانست کفشدوزک را پیدا کند، چون او قویترین کفشدوزک بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 422صفحه 6