یادش رفته که باید به مهمانی بیاید!» گفت:«من را دیدم که به طرف خانهی میآمد، اما خیلی آهسته و آرام راه میرفت.» گفت:«فکر کنم، تا وقتی که به این جا برسد ما خوابمان ببرد!» جوجه گفت:«کاش میشد فقط یک گاز کوچولو از این بخوریم!» گفت:« نه نه این کار خوبی نیست.» گفت:«پس چی کار کنیم؟» کمی فکر کرد و گفت:«فهمیدم! اگر نمیتواند تند راه برود، ما که میتوانیم!» گفت:«آفرین! ما پیش میرویم!» بعد و جوجه و ، را برداشتند و به طرف رفتند. آنها در راه، را دیدند. همانجا سفره را پهن کردند. را وسط سفره گذاشتند و همه با هم را خوردند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 421صفحه 21