فرشته ها
پدربزرگ میخواست نماز بخواند. جانمازش را پهن کرد. توی جانماز، مهر و تسبیح و یک شیشهی کوچک عطر بود. گفتم:«چرا توی جانماز، شیشهی عطر گذاشتهاید؟»
پدربزرگ گفت:«وقتی نماز می خوانم، به ریشهایم، عطر میزنم.» پرسیدم:«چرا؟»
پدربزرگ گفت:«نماز یعنی در برابر خدا ایستادن و با او حرف زدن. وقتی در برابر خدا به نماز میایستیم، باید پاکیزه و خوش بو باشیم.»
پدربزرگ در شیشهی عطر را باز کرد و به من هم عطر زد، حالا من و پدربزرگ هر دو خوش بو بودیم. پدربزرگ ایستاد و نمازش را شروع کرد.
من هم کنار او ایستادم و دعا کردم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 421صفحه 8