سیب کرم به دوش
محمدرضا شمس
سیب قرمز، خوابیده بود و خواب میدید، خواب میدید، پادشاه سیبهاست. باد یواشکی، شانههایش را بوسید. دو تا کرم از شانههایش در آمدند.
سیب قرمز، از خواب پرید. کرمها را دید. خیلی ترسید. باد دور سر سیب چرخید ... هوهو ... هاها... هی هی ... خندید. باد به سیب گفت:«نترس! تو با این کرمهایی که داری، پادشاه سیبهایی.»
سیب خوشحال شد. داد زد:«من پادشاه سیبها هستم!»
کرمها داد زدند:«پادشاه سیبها، ما گرسنهایم. چی بخوریم؟»
سیب گفت:«برگ بخورید. هر چه قدر دوست دارید، برگ بخورید. بخورید تا سیر شوید!»
کرمها، با دندانهای تیزشان، قرچ قرچ قاراچ برگها را جویدند. درخت دید که الان برگهایش تمام میشود. سیب را از شاخه جدا کرد و انداخت پایین. سیب افتاد زمین. هزار هزار تا مورچه، سیب را دیدند. دنبال هم صف کشیدند. یک ... دو ... یک ... دو
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 419صفحه 4