آمد و مشغول تماشای آنها شد. او را دید و به گفت:«کاش هم با ما دوست بود!» گفت:«کاش خجالتی نبود.» گفت:«اگر هم با ما بازی میکرد، چهارنفر میشدیم و خیلی خوش میگذشت.» گفت:«اما حالا فقط سه نفر هستیم.» ناگهان گفت:«من خیلی کوچولو هستم و نمیتوانم با شما دوست باشم.» و و با خوشحالی گفتند:«میتوانی! میتوانی!» گفت:«من نمیتوانم مثل شما شنا کنم و این طرف و آنطرف بروم. باید آهسته آهسته روی سنگها حرکت کنم.» همین موقه ، را با یکی از پاهایش برداشت و او را پشت گذاشت و گفت:«حالا میتوانی!» خندید و محکم به چسبید! حالا آنها چهارنفر بودند. چهار دوست خوب ، و کوچولو! بازی چهارنفره خیلی بهتر از بازی سه نفره بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 413صفحه 21